دلتنگی،کودکی،تولد

ساخت وبلاگ

اول سالهاست دلتنگم. یک دلتنگی متفاوت،جنسش با دلتنگیهای دیگر خیلی تفاوت دارد. یک جور عجیبی متفاوت و خاص است. خاص خودم.شاید بیش از دو دهه است که دل+تنگ چشمان مشکی درشت،شفاف و عاری از غم و نگرانی کودکیم بودم. بیش از بیست سال است که در برخورد با کودکان آرام و عمیق چشم میدوانم به چشمانشان بعضا چشمی میبینم که گیرایی ش بیشتر است بیشتر خیره میشوم اما در نهایت میبینم که نه ،به گیرایی چشمان کودکی من نیست.در دل میگویم این چشمان دل تنگی رفع کن نیست و میگذرم. خیلی سال پیش در آغوش باباجان خودم را رها کرده بودم.باباجان رفت سمت طاقچه ی گچبری شده اتاق که در مرکزیتش یک آینه قرار داشت. بابا جان به درون آینه نگاه کرد و زیر گوشم گفت خودت را ببین چقدر خوشگلی نگاه کردم درون آینه دو تا چشم سیاه و درشت و شفاف زُل زده بود به چشمانم... مادر جان از آنسوی اتاق گفت :جلوی آینه نرو بچه میترسه، بابا جان بادی به گلو انداخت و گفت _خُب حالا_ پسر من دل داره نمیترسه.. حق با باباجان بود نترسیدم عاشق چشمانی که درون آینه دُو دو میزد شدم. گذشت تا بزرگ شدم و عدد سنم رفت بالا و بالاتر و دیگر درون آینه آن چشمان کودکی م را نمی دیدم.و اینطور شد که سالها دچار دلتنگی آن چشمان شدم. گذشت و گذشت تا همین چند روز پیش که در مقام پدر ،پسر را به سینه چسباندم و بوییدیم. پسر چشم باز کرد ،شگفتا چشمان کودکیم زُل زد به چشمانم..

گذر بهار از کوچه شعبان...
ما را در سایت گذر بهار از کوچه شعبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nasimbidary بازدید : 60 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 23:31